مولوي بلخي خراساني


 

شاعر : خليل الله خليلي




 
بلخ با مي زادگاه مولوي است
مشرق صد آفتاب معنوي است
ني خرابه، اين خرابات دل است
مظهر اسرار و آيات دل است
خانه اجداد وامجاد وي است
خانقاه فيض و ارشاد وي است
بود اينجا مبدأ انجام او
اولين سرچشمه الهام او
ديده بود اينجا حريم راز را
کوه سينا و کليم راز را
فيض ها اندوخت در دامان عشق
در حريم حضرت سلطان عشق
خواند اينجا نکته توفيق را
از آب و جد، ابجد تحقيق را
ديد اينجا کودک حلوا فروش
بر در شيخي برآورده خروش (1)
خواند در گوشش اذان احمدي
شيخ غزنه با نواي سرمدي(2)
پير کامل خواجه انصاري اش (3)
کرد روشن ديدة بيداري اش
شيخ هجويري (4) به گوشش راز گفت
حرف هاي ناشنيده باز گفت
سررزي در عشق شد ماماي او
شد رضي الدين علي لالاي او (5)
ديد اينجا پادشاهي بر حصير
بوريايي بر گزيده بر سرير (6)
سوختم از خامي خوارزمشاه (7)
آن که شد از شومي اش مشرق تباه
چشم بودش، ليک جانان را نديد
پرتو مهر فروزان را نديد
از بصارت تا بصيرت فرق هاست
چشم حق بين مظهر نور خداست
اين شرف از اهل ايمان است و بس
مقتبس از فيض قرآن است و بس
مولوي از بلخ اين انوار بود
خرمني از مزرع اسرار بود
جستجوي شمع جان افروز داشت
آرزوي برق خرمن سوز داشت
شمع آتش زد به سر تا پاي او
سوخت هم پنهان و هم پيداي او
خرمن عشاق را سوزي بس است
يک نگاه گرم دلسوزي بس است
از خوشا عشق و خوشا سوداي عشق
داستان درد جان افزاي عشق
پادشاه عشق در ام البلاد (8)
سکه بر نام جلال الدين نهاد
عشق باشد آفتاب معنوي
تافته از قلب پاک مولوي
با نواي ني سرود آسمان
دمبدم خواند به گوش خاکيان
“بشنو از ني چون حکايت مي کند
وز جدايي ها شکايت مي کند
ني حديث عشق پرخون مي کند
قصه هاي سوز مجنون مي کند”
شاد باش اي بلخ و اي فرزند بلخ
اي مهين فرزند بي مانند بلخ
شاد باش اي قونيه، اي خاک عشق
کز تو تابد آفتاب پاک عشق
باز گو از عشق و از دنياي عشق
بازگو از عشق و از مولاي عشق
در جهاني، وز جهان والاتري
در زميني، ز آسمان بالاتري
طبع تو بحر گهر زاي دل است
جوشش طوفان درياي دل است
داستان عشق را تعبير نيست
اين معاني در خور تفسير نيست
ملک دل را نيست روز و ماه و سال
هست خورشيدش مبرّا از زوال
آسمانش زين فلک بالاتر است
کهکشانش را مدار ديگر است
خانه دل، خانقاه کبرياست
پادشاه کور دلها خداست
رازهاي عشق در ايماي توست
شعلة جانسوز دل در ناي توست
هم تو آتش، هم تو خرمن سوخته
اي دو رسم بلعجب آموخته
شاد باش اي عقل سوز عشق ساز
اي حکيم روح بخش دلنواز
رازهاي آن جهان بشکافتي
آنچه مي جستند آنجا يافتي
تا دل مومن حريم کبرياست
بلخ را با قونيه پيوندهاست
اين دو گلشن خورده از يک چشمه آب
هر دو خرم گشته از يک آفتاب
چشمه اي کز بلخ روزي سرکشيد
بحر شد چون رخت اين سوتر کشيد
بحر شد، آشفته شد، بي تاب شد
جوش زد، مواج شد، سيلاب شد
اندر آنجا بانگ نايي شد بلند
آمد اينجا شور صد محشر فکند
ني صداي شهپر جبريل شد
شور رستاخيز اسرافيل شد
دور و نزديکي ندارد آفتاب
آفتابا، هر کجا خواهي بتاب
هر کجا عشق است آنجا جاي توست
هر کجا دل مي تپد، مأواي توست
اي بهار فيض فرخنده باغ
خانقاه عشق را روشن چراغ
ارمغان آورده ام از کوي تو
اين گل سرخي که دارد بوي تو
اين شقايق رسته از خاک شقيق (9)
کاروانسالار مردان طريق
گشته اندر دامن صحرا پديد
يادگاري مانده از خون شهيد (10)
صبح بلخ و نوبهارش ديده است
شب به روي ماه آن خنديده است
از غزالي گشته مشکين بوي آن
اشک جامي شسته گرد از روي آن
از حکيم غزنوي دارد سلام
از الهي نامه مي خواند پيام
بشنو از وي شور الاّ لله را
ناله هاي پير گازرگاه را (10)
زنده گشتم از نسيم کوي تو
پرده بگشا تا ببينم روي تو
چشم بيدار تو تا کي مست خواب
آفتاب من، برون شو از حجاب

پي نوشت ها :
 

1. اشاره است به داستان کودک حلوا فروش و شيخ احمد خضرويه ي بلخي که مولانا در مثنوي منظوم نموده.
2. اشاره است به حکيم سنايي که مولانا به وي اعتقاد کامل و دو مثنوي از حديقه ي سنايي تضمين کرد.
3. خواجه عبدالله انصاري
4. شيخ علي هجويري غزنوي، صاحب کتاب کشف المحجوب
5. شيخ محمد سرازي در غزنه دفن شده و در مثنوي قصه ي او منظوم شده. رضي الدين لالاي پسر عم پدر سنايي است که در غزنه مدفون شد.
6. سلطان ابراهيم ادهم بلخي
7. علاء الدين خوارزمشاه که پدر مولانا از جلفاي او بلخ را ترک گفت.
8. ام البلاد و قبه الاسلام لقب بلخ بود که مولانا آنجا زاده شد
9. اشاره است به عارف مشهور شفيق بلخي
10. اشاره است به شهيد بلخي
11. منظور خواجه عبدالله انصاري است که آرامگاهش در گازر گاه هرات است.
 

منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.